در هُرمِ گرمایِ عشق و خُشکیِ گلویِ بغض گِرِفته و قلبی مُضطَرِب که حسّی دارد از جنسِ نیاز؛ در جٌستجویِ خنکایِ نسیمی هستی، که آرامش را به تو هدیه دهد .نسیمی به لطافتِ شَبنم های صبحگاهی و سجودِ سحری،هرچه می گردی ، نمی یابی ! می دانی چرا ؟ چون نمی دانی عاشِق و معشوق وحدت دارند ، تو خود،دنبالِ خود می گردی ،اگر لوحِ اسرارِ وجودِ خود را بِگُشایی در سطر، سطرِ آن می بینی که نوشته است مَن عَرَفَ نَفَسَه فقد عَرَفَ رَبَّهَ